چقدر بعد از شروع جنگ به جبهه رفتید و چرا؟
جنگ که شروع شد، با خودم گفتم باید رفت. با توجه به تخصصی که داشتم و
مخصوصا با عشق به خدمت به کسانی که به تجربههای پزشکی من نیاز داشتند،
میدانستم که حضورم مفید خواهد بود.
نظر خانوادهتان چه بود؟
پدر و مادرم خیلی مخالفت نکردند. بابا میدانست وقتی میگویم که «میخواهم
بروم» حتما فکرهایم را کردهام. مامان هم به این کارهای من عادت داشت و
برای همین وقتی دایی من اصرار میکرد که احساساتی شدهام، میگفت: «داداش
اصرار نکن. بگذار با خیال راحت برود». دایی میگفت: «ما جنگ جهانی دوم را
دیدهایم. به این سادگیها نیست. کشتهشدن دارد، مفقودشدن دارد، اسارت
دارد. اگر دستوپایت قطع شود، یکعمر بیچاره میشوی». اما من برایش توضیح
میدادم باید بروم، وظیفه است و بالاخره هم راهی شدم.
تهران بودید یا در استانهای جنوبی؟
خبر شروع جنگ که رسید در یکی از روستاهای اطراف بم بودم. برای خدمت در
مناطق محروم آنجا رفته بودم. با تصمیم اینکه بروم جبهه به تهران آمدم. حتی
فرصت نشد برای مراسم ختم مادربزرگم که تازه فوت کرده بود، بمانم.
از چه طریقی رفتید؟ منظورم این است که برای اعزام به جبهه ثبتنام کردید یا خودتان اقدام کردید؟
من بودم و دکتر صادقی، آقای زندی و برادر جرگویی با دو نفر دیگر که امدادگر
بودند. من سال قبل در رشته مامایی فارغالتحصیل شده بودم. از تهران یک
اکیپ شدیم و رفتیم جبهه. اول رفتیم غرب، اما سه روز بیشتر نماندیم. گفتند
جنوب بیشتر به نیرو نیاز دارد. رفتیم اندیمشک. نیروگاه برق را زده بودند.
گفتم بهتر است برویم دزفول. شب دزفول بمانیم و صبح حرکت کنیم. همه موافقت
کردند و رفتیم.
با توجه به اینکه شما زن بودید از حضورتان در آنجا ممانعت نشد؟
در پایگاه وحدتی دزفول، فقط نیروهای ارتشی مانده بودند و زنها و بچهها را
برده بودند. به ماهم اجازه ورود نمیدادند. عمویم آنجا بود. تلفن کردم، او
آمد ما را برد داخل پایگاه.
اوضاع همانطوری بود که فکر میکردید؟ ترس، نگرانی، پشیمانی از جبهه رفتن؛ این حسها سراغتان نیامد؟
آن شب در پایگاه وحدتی خیلی وحشتناک بود. حتی فکر میکردم تا صبح زنده
نمیمانیم. وقتیکه مجروحان را میدیدم بهخصوص وقتیکه میدیدم چگونه
جوانان ما دستوپا و چشم و اعضای بدن خود را از دست میدهند و معلول
میشوند، فکر میکردم کاش به حرف دایی گوش کرده بودم و نمیآمدم.
چرا فکر کردید که باید در جبهه بمانید؟ چرا مثل خیلی از زنان دیگر کمکهای پشت جبهه را برای مشارکت در جنگ انتخاب نکردید؟
احساس میکردم وظیفه دارم در جبهه بمانم. اگر هیچ کاری نتوانم بکنم حضور
من بهعنوان یک زن میتواند باعث قوت قلب رزمندگان شود. نقش زنان را در
پیروزی انقلاب دیده بودم و در خیلی موارد زنان عامل تهییج و حرکت مردان
بودند. باید میماندم و از انقلابم، از مملکتم دفاع میکردم. توکل کردم به
خدا و ماندم.
بعد از آن شب چه شد؟ رفتید خرمشهر؟
صبح که شد آماده شدیم که برویم خرمشهر. عمویم خیلی سفارش میکرد که مواظب
باشم. به او گفتم میرویم خرمشهر و این آخرین خبری بود که خانوادهام از من
داشتند. هفدهم مهر، خرمشهر بودیم. جنگ واقعی آنجا بود. زنها و بچهها از
شهر رفته بودند. مسجدجامع شده بود پایگاه نیروها. ما در خانهای روبهروی
مسجد که قبلا مطب بود، مستقر شدیم. داشتیم آنجا را آماده میکردیم که یکی
از برادران خرمشهری آمد و گفت: «اینجا ساختمان محکمی ندارد. با یک موج
انفجار خراب میشود». ما را برد خانه خودشان و گفت: «اینجا در اختیار
شماست». یکی از اتاقها را کردیم درمانگاه. شب نوزدهم دو دسته شدیم؛ قرار
شد هر گروه یک روز خط باشد و یک روز همانجا توی درمانگاه.
صبح روز بیستم شهید دکتر صادقی با دو نفر دیگر رفته بودند خط. من و برادر
زندی جلوی خانه در انتظار دکتر صادقی ایستاده بودیم و حرف میزدیم، از
تقدیر و از اینکه تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد. بعد رفتیم خانه. هنوز
یک دقیقه نگذشته بود که صدای خمپارهای خانه را لرزاند. دویدیم بیرون.
خمپاره خورده بود درست همانجایی که ما چند لحظه پیش ایستاده بودیم.
همانموقع دو تا سرباز که خیلی آشفته بودند، آمدند و گفتند: «خیلی شهید و
مجروح دادهایم. کمک میخواهیم». ما با آن دو سرباز سوار آمبولانس شدیم که
برویم خط. توی ماشین دوربین را برداشتم و بیرون را نگاه کردم. یک خط سیاه
از دور پیدا بود. پرسیدم: «این سیاهی چیست؟ نکند دشمن باشد؟». گفتند: «نه
حتما سراب است». ولی جلوتر که رفتیم، به یکی از سربازها گفتم: «اینجا چقدر
تانک است!». ما اینقدر تانک نداشتیم. نمیدانستیم خط دست عراقیها افتاده.
آنقدر نزدیک شدیم که با مسلسل میتوانستند ما را هدف بگیرند. یکدفعه یک
گلوله تانک خورد کنار ماشین، پریدیم پایین که پناه بگیریم. همانجا، پای
برادر جرگویی تیر خورد. یک کانال کوچک نزدیکمان بود. خودمان را رساندیم
آنجا. رفتم سراغش و با باندی که همراهم بود، زخمش را بستم.
آن کانال آغاز دوران اسارت شما بود؟
بله، عراقیها دستوپا و چشمهایمان را بستند و ما را سوار تانک نفربر
کردند که در همانجا، چشمم به چشم راننده آن افتاد؛ یکجوری نگاه میکرد.
انگار میگفت: «وای به حالت! چه بلایی سرت آمد». از تکتک ما بازجویی
کردند. چند لحظه بعد از بازجویی، همهجا ساکت شده بود. حتی صدای نفسکشیدن
بچهها را نمیشنیدم. آهسته صدایشان کردم. کسی جواب نداد. از زیر دستمالی
که به چشمم بسته بودند، پاهای سربازهای عراقی را میدیدم. تنها شده بودم.
من را بردند داخل گودالی و تنها رها کردند. بوی بسیار بدی میآمد. گودال
محل زبالههایشان بود.
ترسیده بودید؟
وقتی یاد نگاههای عراقیها میافتم، بدنم هنوز میلرزد. من را که گرفتند،
شادی کردند، هلهله کردند، تیر هوایی زدند. چندشآور بود. با خودم کلنجار
میرفتم. باید آرام میشدم. باید اسارت را باور میکردم.
از طرفی هم با خودم فکر کردم این من نیستم که اسیرشدهام. من یک زن ایرانی
مسلمان هستم و باید چهره واقعی اين زن را به دشمن نشان بدهم. خودم را سپردم
دست خدا و خواستم کمکم کند. نزدیک ظهر بود. سربازی را فرستاده بودند
مراقبم باشد. بلد نبودم به زبان عربی حرف بزنم. با ایماواشاره به او گفتم:
«میخواهم نماز بخوانم». رفت از فرماندهشان اجازه گرفت. دستوپا و چشمانم
را باز کرد و از آن گودال من را به جای دیگر برد.
بعد از آن چه شد؟ کجا بردنتان؟
غروب بود که رسیدیم تنومه. هوا تاریک شده بود که من را فرستادند آسایشگاه.
اسرای آن آسایشگاه همه درجهدار بودند. من که وارد شدم، یکی از افسرها
دودستی زد توی سرش و گفت، «وای! یعنی کار ما بهجایی رسیده که زنهایمان را
اسیر میکنند؟» یعنی شهر را هم گرفتند که شما اینجایید؟
بازجوییها چطور بود؟
از همان روز اول بازجوییها شروع شد. پنج، شش نفر میآمدند، یک طومار سؤال
میگذاشتند جلویشان و میپرسیدند؛ از جنگ، از سیاست، از اقتصاد ایران. وقتی
میگفتم، «ماما هستم و آمده بودم برای کمک به مجروحها»، میپرسیدند؛ «چرا
خنجر همراهت بود؟» میگفتم، «برای پارهکردن لباس مجروح لازم میشد». این
را هر بار میگفتم اما باز میپرسیدند. توی جیبم شماره تلفن بیمارستان
طالقانی را پیدا کرده بودند. فکر میکردند رمز است. خستهام میکردند. سعی
میکردم صبور باشم و حرفهایم یکی باشد که شک نکنند.
این اسارت چطور گذشت؟
بیشتر وقتها مینشستم روبهروی پنجره، بیرون را تماشا میکردم و فکر میکردم؛ به ایران، به جنگ، به امام، به مادرم، به خودم.
شما تنها زن اسیر در آن آسایشگاه بودید یا کس دیگری هم بود؟
بعدها دو نفر دیگر را به نامهای آذر و معصومه که در جاده آبادان- ماهشهر
اسیر کرده بودند، پیش من آوردند. زیاد حرف نمیزدند. اسمشان را هم بهزور
گفتند. جوری نگاه میکردند، انگار من دشمنم.
چرا؟
آخر معلوم شد عراقیها گفتهاند من جاسوسم. آنها باور کرده بودند. گفتم،
«اگر من جاسوس بودم که نباید به شما میگفتند. اگر نمیگفتند راحتتر
میتوانستم از زیر زبان شما حرف بکشم». به همه میگفتند، «یک نفر با ما
همکاری کرده، فرستادیمش ایران». به من گفته بودند، «میبریمت کربلا». فکر
میکردند چون ما زن هستیم و اسارت برای ما سختتر است، راحت قبول میکنیم.
پس سه زن بودید که آن دو نفر دیگر با شما حرف هم نمیزدند.
ساعت اول اینطور بود، اما بعد یک شب تا صبح باهم حرف زدیم. باهم اسیر شده
بودند. برای اینکه از هم جدایشان نکنند گفته بودند خواهرند. بعد از چند
روز حلیمه هم آمده بود و شده بودیم چهار نفر. حلیمه هم ماما بود و در
بیمارستان خرمشهر کار میکرد. او هم در جاده آبادان- ماهشهر اسیر شده بود.
یک کامیون به بهانه اینکه راهها خطرناک است، آنها را از بیراهه آورده و
تحویل عراقیها داده بود.
در همان آسایشگاه ماندید؟
خیر، بعد از آن به زندان الرشید بغداد منتقل شدیم. آنجا هرچه داشتیم از ما
گرفتند. ساک حلیمه و ساعت من و هرچه داشتیم، حتی یک سنجاققفلی را تحویل
دادیم. چشمهایمان را بستند و گفتند «دست هم را بگیرید». نفر جلویی را
هدایت میکردند و ما هم به دنبال او. سوار آسانسور شدیم. دو طبقه بالاتر
آسانسور ایستاد و ما بیرون آمدیم. بویی شبیه بوی کافور میآمد، انگار وارد
سالن تشریح دانشکده پزشکی شده بودیم. جلوی در سلولی چشمهایمان را باز
کردند، سلول شماره ٢٥. وارد سلول شدیم و در را پشت سرمان بستند. یک سلول
چهار متری که کف و دیوارهایش کاشی قهوهای پررنگ داشت. داخل محوطه کوچک
نزدیک سقف، لامپ کمسویی بود. با دو تا دیوار ٨٠ سانتی کوتاه، انتهای سلول
را جدا کرده بودند. پشت آن توالتفرنگی با شیر مخلوطکن آب سرد و گرم بود.
در آهنی، دریچه کوچکی داشت که فقط از بیرون باز میشد. دور در را نوار
لاستیکی گرفته بودند. هیچ صدایی نه بیرون میرفت، نه تو میآمد. جای کوچک
کثیفی بود. به خیال اینکه قرار نیست زیاد آنجا بمانیم، راضی بودیم. یادم
هست تا مدتی نمازمان را شکسته میخواندیم.
روزها چطور میگذشت؟ حالواحوالتان از نظر روحی چطور بود؟
صبح تا صدای گاری صبحانه در راهرو میآمد، چهارتایی بسمالله میگفتیم و
درود بر خمینی میفرستادیم. یکی، دو بار در روز با صدای بلند قرآن
میخواندیم. هر سورهای بلد بودیم باهم میخواندیم؛ دستهجمعی. بعد از
نمازها دستهایمان را میدادیم به هم و دعای وحدت میخواندیم. با این کارها
عراقیها را زله کرده بودیم. سر این مسئله خیلی اذیت شدیم. در سلول را باز
میکردند و با کابل به سر و بدنمان میزدند؛ اما ما برای قانونشکنی و
مبارزه با آنها به کار خود ادامه میدادیم.
حرف از اسارت که میشود اولین چیزی که به ذهن میرسد تحمل شکنجههاست. شما را کتک میزدند؟ چطور تحمل میکردید؟
فقط این نبود، ما را جور دیگر هم اذیت میکردند. صابون و پودر لباسشویی به
ما نمیدادند، آب را قطع میکردند، غذا کم میدادند. تنظیم دمای سلول دست
آنها بود. گاهی وقتها آنقدر سلول را سرد میکردند که میشد زمهریر. گاهی
هم آنقدر گرم میکردند که مثل جهنم میشد. اینجور وقتها صدایمان
درنمیآمد. نباید نقطهضعفی به دستشان میدادیم.
خبر اسارت شما به خانواده یا کسی دادهشده بود؟
نه، تا مدتها فکر میکردند که شهید شدهام. یک روز چند ساعت ما را بردند
یک سلول دیگر. میخواستند روی لامپ و تنها پنجره ٢٥ سانتی درِ دو متری سلول
نرده بکشند. در آن سلول یک تکه سرامیک پیدا کردم. دیوار سلول گچی نبود.
به بچهها گفتم بیایید اسمهایمان را روی دیوار سرامیکی بنویسیم،
اسمهایمان را با سختی روی دیوار کندیم. اتفاقا بعد از ما تیمسار محمدی را
میبرند به همان سلول. تیمسار محمدی از اول اسارت همیشه توی انفرادی بود.
حتی وقتی اردوگاه بود، تکوتنها، توی اتاقی پشت آسایشگاه افسران نگهش
میداشتند. در اردوگاه اتاق ایشان مشابه اتاق ما بود. او اسمها را
میبیند. چند ماه بعد، میرود اردوگاه. از آنجا برای خانوادهاش نامه
مینویسد و اسم ما را هم مینویسد. وقتی نامه میرسد ایران، با شماره تلفنی
که من کنار اسمم نوشته بودم و تیمسار محمدی آن را حفظ کرده بوده و در
نامهاش نوشته بوده، تماس میگیرند و خبر اسارت من را به خانوادهام
میدهند.
شما چقدر از جبههها و داخل کشور باخبر بودید؟ اصلا خبری میرسید؟
از همهجا بیخبر بودیم. حتی نمیدانستیم در سلول بغلی چه کسانی هستند؛
ایرانیاند یا عراقی. خیلی فکر کردم چهکار کنم تا بتوانم اخباری از ایران
به دست آورم. یاد خاطرهای که از مبارزان ایرانی در سلولهای ساواک خوانده
بودم، افتادم که با ضربه زدن به دیوار میفهمند یک آدم زنده در پشت دیوار
است و آرامش میگرفتند. به فکر حروف رمز افتادم. باید ترتیب حروف را دو
سلول یکسان میدانستند. تصمیم گرفتیم وانمود کنیم مثل هر روز دعا میخوانیم
و به سلولهای دیگر بفهمانیم چه جوری ضربه بزنند که ما بفهمیم. مثلا «ب»
دو ضربه، «پ» سه ضربه. آنها را با ریتم دعای امن یجیب خواندیم. سلول مجاور
هم شروع کردند به ضربهزدن. خیلی حرف بود که باید میگفتند؛ اما بیشتر از
آن سؤال داشتند. با هر کلمه انگار فاصلهها برداشته میشد و دیوارها
میریخت. خودمان را معرفی کردیم. آنها هم گفتند کی هستند. معصومه و آذر یکی
از آنها را میشناختند. با هم اسیر شده بودند. آنطور که میگفتند، هرکس
را آورده بودند آنجا یا دکتر بود، یا مهندس، یا خلبان و درجهدار. دیگر
کارمان شده بود همین. اسیر جدیدی که میآمد، خبرهای جدید میرسید.
در دوران اسارت با چه مسائلی درگیر بودید، مثلا وضعیت بهداشت چطور بود؟
شب قبل از اینکه برویم الرشید، ما را برده بودند استخبارات، بازجویی. شب
همانجا نگهمان داشته بودند. آنجا سرمان شپش گذاشته بود. در زندان شپشها
را دانهدانه از سر هم میگرفتیم و ریشهکنشان میکردیم. نگذاشتیم زیاد
شوند. مواظب بودیم. هرچند وقت یکبار سر هم را میگشتیم. کار خندهداری
بود. سلولهای دیگر ساس و شپش داشتند. اسرا خیلی اذیت میشدند. به ما
هفتهای یکبار ناخنگیر میدادند. میایستادند کارمان تمام شود، آن را
بگیرند، بروند. موهایمان بلند شده بود و شانه هم ممنوع بود. با انگشت
موهایمان را شانه میکردیم. شبها از بس اعتراض کرده بودیم، مجبور میشدند
چراغ سلول ما را خاموش کنند. فقط آن موقع میتوانستیم روسریهایمان را
برداریم. یکی از سلولهایی که ما را برده بودند، موش داشت. آذر کنار دیوار
کوتاه حمام میخوابید. یکشب از صدای جیغ او از خواب پریدیم. موش آمده بود
سرش را گاز گرفته بود.
اعتراض نمیکردید؟
یکبار غسل شهادت کردیم و به نگهبان گفتیم میخواهیم رئیس زندان را ببینیم.
میخواستیم اتمامحجت کنیم. به مسخره گرفت. گفت «من رئیس زندانم، چهکار
دارید؟» گفتم «اگر نیاوریدش، هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودتان است. ما
ساکت نمیمانیم». گفت «رئیس زندان نمیآید. هر کار میخواهید بکنید». ما
شروع کردیم به در زدن و شعاردادن. بچهها از سلولهای دیگر فکر کرده بودند
اتفاقي افتاده؛ آمده بودند از زیر در اعتراض میکردند با ما چهکار دارند.
یکی از نگهبانها که اسمش را ژنرال گذاشته بودیم، عصبانی شده بود. در را
باز کرد، آمد تو. تهدید کرد که «اگر ساکت نشوید، میزنمتان!» حلیمه داد زد
«هان، چیه؟ کی را میترسانی؟» نتوانست این برخورد شجاعانه او را تحمل کند.
در سلول را پشتسرش بست و با کابلی که دستش بود، افتاد به جان ما، مثل
دیوانهها. به سروصورتمان میزد و عربده میکشید. من تا میتوانستم هر
اتفاقی میافتاد، بلندبلند میگفتم زندانیهای دیگر بشنوند.
معصومه را کنج
حمام گیر آورده بود و میزد. حلیمه همیشه ناخنهایش را بلند نگه میداشت.
میگفت «میخواهم اگر عراقیها به ما حمله کردند، با ناخنهایم چشمشان را
دربیاورم». یکدفعه حلیمه دوید و چنگ انداخت توی صورتش. همه به سرباز عراقی
حمله کردیم و کابل را از دست ژنرال گرفتیم. یکی از بچهها شروع کرد به
زدن. او هم تا دید هوا پس است، از آنجا زد بیرون. لحظه آخر کابل دست معصومه
بود. به او گفتم، «زود کابل را بینداز بیرون». اگر میآمدند، مدرک جرم دست
ما بود. کتک خورده بودیم که هیچ، محکوم هم میشدیم. صورت و بدنمان زخمی
شده بود. من ناخنم افتاده بود و خون میآمد. زیر ناخنهای آذر خونمرده
بود. جای کابل روی صورت حلیمه کبود شده بود. من با خون دستم روی دریچه
نوشتم: «اللهاکبر، لاالهالاالله». فکر میکردم خود «اللهاکبر» کوبنده
است. اگر با خون هم نوشته شده باشد که حتما خیلی تأثیر میگذارد.
میخواستم هرکس آمد دریچه را باز کرد، ببیند. میخواستم خودشان ببینند چقدر
جنایتکارند.
اولین خبر از شما کی به خانواده رسید؟
صلیبسرخیها که آمده بودند، گفتند عکس فوری بیندازید که با نامه برای
خانوادههایتان بفرستیم. توی عکسها واقعا وحشتناک افتاده بودیم. مامان با
دیدن عکس من گریه کرده بود. فکر کرده بود فک من تیر خورده و ناقص شده، از
بس لاغر شده بودم. این عکس بعد از ١٩ روز اعتصاب غذا گرفته شده بود.
برگههایي آبی به ما دادند که نامه بنویسیم. ٢٤ ساعته به دست
خانوادههایمان میرسید. هرچه میخواستیم، میتوانستیم بنویسیم؛ اما دلم
نیامد چیزی بنویسم که کسی را نگران کند. بعد از این همهوقت، باید نامهام
آنها را تسلی میداد. به کاغذ آبی خیره شدم. خودکار را روی کاغذ فشار دادم و
پررنگ نوشتم، «من هنوز همان دختر شاد شما هستم».
جواب نامه ٢٤ ساعت بعد آمد. نامه کوتاه بود؛ خیلی کوتاه. نوشته بودند
حالشان خوب است و دلشان برای من تنگ شده. یک عکس دستهجمعی هم فرستاده
بودند. پشت عکس نوشته بودند، «تقدیم به تو».
این اسارت چقدر طول کشید؟
دهم بهمن ٦٢ در بیمارستان سرخهحصار بودیم. بحث مبادله اسرا از طریق
صلیبسرخ که پیش آمد، ما را به کشور برگرداندند. درواقع اولین گروهی بودیم
که به کشور برگشتیم. میخواستند از ترکیه ما را ببرند ایران. راه هوایی
عراق- ایران بسته بود. راه خیلی طولانی شد. هفت ساعت در راه بودیم. نگران
بودم، ولی به روی خودم نمیآوردم. شنیده بودم بعضی اسرا را بردهاند
اسرائیل و آمریکا. مدت چهار سال بسیاری از قوای جسمی خود را از دست داده
بودم. هواپیما که اوج گرفت، سرم گیج میرفت. فشارم پایین افتاده بود.
یکلحظه دیگر چیزی نفهمیدم. فقط صدای آذر را میشنیدم که میگفت: «شما دست
نزنید. ما خودمان میآوریمش». به من آمپول زدند تا حالم جا آمد. قبلا هم در
هواپیما حالم بد میشد ولی نه به این شکل. ظهر ترکیه بودیم. یکراست رفتیم
اردوگاهی که کارهای مبادله اسرا را انجام میدادند. از صلیبسرخ و
هلالاحمر ترکیه و ایران آنجا بودند.
واکنش صلیبسرخ و خبرنگارها چه بود؟
خبرنگارها از جاهای مختلف آمده بودند که اولین گروه اسرایی را که آزاد
میشوند، ببینند. تعجب کرده بودند ما آنجا چهکار میکنیم. اول برخورد خوبی
نداشتند. ما از آنجا گفتیم و اینکه چه بلاهایی سر بچهها میآورند. وضع
زندانها و اردوگاهها را گفتیم. باورشان نمیشد.
چقدر طول کشید تا خانواده را ببینید؟
دو روز باید قرنطینه میشدیم. آن دو روز، از وزارت اطلاعات میآمدند برای
پرسش و پاسخ. بعد از آن در دوازدهم بهمن هم خانوادهها آمدند.
پرسش و پاسخ؟! چرا؟
ما هم انتظار چنین برخوردی را نداشتیم. البته آنها هم وظیفه خود را انجام
میدادند، اما برای ما سخت بود. حتی ما را پیش امام(ره) نبردند. تنها
آرزویی که داشتیم همین بود که برویم پیش امام(ره). هیچکس نمیدانست اسرا
در عراق چه وضعیتی دارند. امام(ره) که گفتند «اسرا شهدای زندهاند»، خیلی
چیزها عوض شد.